«چپ دست راست دست»

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی * عشق داند که در این دایره سرگردانند

«چپ دست راست دست»

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی * عشق داند که در این دایره سرگردانند

همیل الان...اینجا...

راست دست:

همین الان که از بس عصر خوابیدم خوابم نمیاد/نمیبره؟ نمیدونم!


امتحان نکردم...


خلاصه همین الان...دقیقا همین ثانیه هایی که داره میگذره...دلم تنگ


شده...


برا پاکی مدینه...و...برای عشقم...عشق؟...علاقم؟...علاقه؟...بابا


همونی که دوسش دارم....آها...


آره...


امروز بهم وحی شد...باور کنین...جدی میگما...جبرئیل هم رضا


صادقی{خوننده} بود...


تو پارک داشتم خسته و کوفته از کلاس بر میگشتم...یکی از


دوستامو دیدم دسته یه دختررو گرفته داره میره...سرمو انداختم


پایین رفتم...


رفتم رسیدم ته پارک یکی دیه از دوستامو دیدم...اینجا دیه حسادت


کردم...بابا منم آدمم...خیر سرم عاشقه یکیم....منم خب میخام


حداقل نزدیکم باشه...یکم فقط...که یهو آیه نازل شد...


صدای رضا صادقی رفت بالا که گفت:


بده دستاتو به من تا باورم شه پیشمی...


....


...........



.

.

.


..............


نه اشکامو کسی میفهمه نه دلیلشو...به جز دونفر...خدا و


خودش...""خودش میدونه چه قدر دوسش دارم..."""""فقط


همین""""""""



.

.


پ.ن1:ببخشید این پستم یکم یه جوری بود...


پ.ن2:یه مقدار از پست برمیگرده به حافظه ی تاریخه یه رابطه


که خب عدم درک مخاطب رو در پی داره....


پ.ن3:من همیشه اینقد مزخرف نیمونویسما...ولی آب روغن قاطی


کنم یه چیزایی مینویسم خوننده هوسه کوه نوردی منه...


پ.ن4:نمیدونم چرا دوست داشتم این پ.ن هم بزارم...





هام هام!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد