«چپ دست راست دست»

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی * عشق داند که در این دایره سرگردانند

«چپ دست راست دست»

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی * عشق داند که در این دایره سرگردانند

یعنی اینقدر؟

چپ دست:

شنبه

هوا تاریک شده

ساعت ۷ میرسم خونه

خسته

یه سلام زیر لبی میکنم

میرم تو اتاقم

یه کتاب با جلد قرمز رو میزمه...

میرم جلو

عنوانش رو میخونم:

روش های غلبه بر افسردگی و رموز شاد زیستن

خدایا!

یعنی اینقدر تابلو شدم؟؟؟؟

پ.ن:ازت بدم میاد/ ازت بدم میاد/ ازت بدم میاد

پ.ن ۲: یه وقت سوتفاهم نشه!با راست دست نبودم!

پ.ن ۳:طوطیم یه هفته اس که مرده...خون بالا میاورد...صداش هنوز تو گوشمه...

پ.ن۴:چرا منو نمی فهمی دیگه؟

پ.ن۵:بیقراریهامو میریزم یه گوشه ای ته قلبم. بعدا،هرموقع وقت پیدا کردم بهش فکر میکنم که چیکارشون کنم!(یه جمله از وبلاگ گل یخ )

هامی هام

دوست

چپ دست

سلام!

یه ساختمون دقیقاً کنار ساختمان ما دارن میسازن‌؛دوساله؛یعنی دقیقاً از وقتی من تصمیم گرفتم وارد مرحله پیش دانشگاهی بشم!به این ها الهام شد که حیفه این خونه ی کنار خونه ی ما کلنگی بمونه و شبانه روزی اقدام به منهدم کردن و ساختن کردن.یعنی واقعا شبانه روزی!اتاق من هم نزدیک ترین مکان به محل احداث همون ساختمون بود یعنی هست! یادمه به خودم دلداری میدادم که چپ دست جان روزها که اینا و همسایه ها سر و صدا میکنن نمیشه درس  خوند ؛روزها بخواب نصفه شب ها درس بخون!(با علم به این که این ماشین  گنده ها ۱۲ شب به بعد کار میکنن!صدای این ماشین گنده ها کمتر رو اعصاب بود!(ببین به کجا رسیده بودم!))آره!می خوابیدم ساعت ۲ بلند میشدم با خوشحالی که عجب سکوتی!! شروع می کردم که کتاب دفتر هامو باز کنم که نمیدونم چرا به همه الهام میشد که سروصدا کنن! یه سگ هست اصلا نمیدونم کجاست!یعنی فیزیکش رو ندیدم ولی چندسالی است نذر داره نصفه شب ها بزنه زیر آواز!!اول صدای اون شروع میشد بعد صدای آواز قورباغه ها که جوابشو می دادن!از حوض نسبتاً بزرگ و کثیف خونه بغلی ( باور کن!)بعد هم صداهای جیغ جیغیه گربه ها:بعد دوباره کارگرای ساخنمون بیدار می شدن شروع میکردن زمین رو می کندن!!!یا مثلا یک عالمه تیر آهن رو از بالای کامیون پرررت میکردن پایین! بعد همیشه هم سوت میزدن و همدیگر رو صدا میکردن۱ الان من دقیق میتونم اسم تمام کارگرای ساختمون رو براتون از بر بگم!بعد هم که صبح میشد و من هم هیچ غلطی نکرده بودم! و از درس خوندن همیشه عذاب وجدانش رو داشتم!( این شرایط بیرون خونه شرایط داخل خونه هم با یک خواهر کوچک تر نیم وجبی شر!! کامل میشد!) این صدای ساختمون و.. به حدی بود که من یک ماه آخربا کمال پررویی با دوستم رفتم خونه ی یکی از بچه ها.این بچه فاطمه نامی بود!این فاطمه از اول دبیرستان که دیده بودمش به نظرم خیلی یخ و سرد میومد!و من ارتباطم فقط باهاش در حد سلام بود!اونوقت یه دوست دیگه داشتم که به نظرم خیلی باحال و با معرفت و ... بود.وقتی مارو گروه بندی کردن از لحاظ درسی که ۱ ماه آخر با هم درس بخونیم این دوستمم با من و دوست صمیمیم افتاد و ما هم خیلیییییی خوشحال دنبال پیدا کردن خونه بودیم بتونیم توش درس بخونیم!که حالا بعدش فهمیدم اون با چند نفر دیگه یه جایی رو پیدا کرده در حالی که به ما گفته بود می خواد تنها درس بخونه!همه خونه های مورد نظرشون پیدا کرن جز من و دوست صمیمیم ...این که قال(؟) گذاشته شده بودیم رو به هیچ کسی نگفته بودیم...تو امتحان های ترم دوم بود که یه روز فاطمه گفت من فهمیدم قضیه شمارو و خیلی ناراحت شدم و خواستم بگم بیاین خونه ما(یه واحد خالی داشتن که با گروه خودش ۵ نفر میشدن.. یعنی با این که میدونست ما هم بیایم شلوغ میشه باز هم به ما این پیشنهاد رو داد...)یعنی کسی که اصلا دوست ما نبود! ...

تو اون ۱ ماه آخر یعنی خرداد اونجا بودیم .از همه ی دوستای خودمون جدا!...با اون ها!...و دیدیم اصلا اونا اونطور نیستن که دوستای ما بودن...خیلی وقت ها کسایی که فکرشم نمیتونی بکنی دوستت میشن و خیلی های دیگه به دلیل منفعت های خودشون ولت میکنن و می رن! میگن آدمارو باید تو سختی ها شناخت..!

یک دوست رو بعد از ۴ سال شناختم و یک دوست رو در عرض یک ماه شخصیتش رو فهمیدم...

تا حالا فرشته دیدین؟ خانواده فاطمه مثل فرشته بودن...وقتی شیطونی هامون رو برای خانواده ام میگفتم  میگفتن این ها عمرا تا آخر ماه شما رو نگه دارن!!!اونجا خیلی شلوغ بازی میکردیم و واقعاً رو اعصابشون بودیم!...اونوقت روز آخر مامانش مارو بغل کرد و گریه کرد که من بهتون عادت کردم و این که مارو ببخشین اگه بهتون خوش نگذشت!!!!

مثل فرشته بودن....

(شناخت آدم ها واقعاً پروژه ی وحشتناکیه!تازه این اتفاق واقعاً جزیی بود که دوستت به خاطر منفعت خودش بهت دروغ بگه و دکت کنه و پشت سرت هم یه حرفایی بزنه!!!!... تو جامعه ...)



- چقدر طووولانی شد!


- اگه یعنی واقعاً و ! رو از من بگیرن عمراً بتونم یه پست بذارم!!!!



- دلم برای راست دست خیلی  تنگه...خیلی اذیتش میکنم..خیلی...


-هنوزم دارن این خونه رو میسازن..هنوزم من نمیتونم درس بخونم اگه بخوام!


 هامی هام

چپ دست:

سلام

حرف خاصی نداشتم / همین طوری اومدم/همین طوری!

کلا بیشتر کارای من همین طوریه!


حرفهای زیادی تو کل روز پیدا میکنم که اینجا بگم ولی همش یادم میره!


آدم وقتی محدود میشه آرزوهاشم به تدریج محدود می کنه که لااقل به همون ها هم برسه!

چند سال پیش آرزوهای گنده! و دور و درازی داشتم اما تو این چند سال سطح توقعم رو آوردم پایین و آرزوهای کوچیک کردم که شاید به اونا برسم..آرزوهای خیلی خیلی کوچیک..ولی به اونام نمی تونم برسم.....


 چه قدر دنیا کوچیکه!! تو ۱ ماه ۲ تااز راننده سرویس هامو دیدم! کرایه هم نگرفتن! خیلی مزه میده!



انگار این وبلاگ سه نفرس! منو آقای راست دست ودکتر فینگیلی!:) البته خوبه! جاهای شلوغ رو دوس ندارم که ۶۰۰ تا نظر توشه! نه این که بد باشه ها!ولی خب اینطوری احساس بهتری دارم!!

در واقع منو راست دست مینویسیم خانوم فینگیلی هم  ناظر کیفی هستن!!:):)

 

راستی فینگیلی جان برای بی خوابی های شبانه باید چه غلطی کرد؟ سواتت میرسه مادر؟؟؟



از زمستون و سرما خوشم نمیاد! خیلی افسرده ام میکنه!


البته پیاده روی تو برف رو خیلی دوست دارم!


*راست دست اس ام اس زده قول میدم بعدا!! گازت بگیرم! من کشته ی احساساتشم :))


* اندکی با تلخیص!

 

چرت و پرتام تموم نمیشه..برم... فعلا

هامی هام


 



یکی از سه شنبه های خدا!

راست دست:                    

                            

 

                               بسم الله القاصم الجبارین 

  

سلام شد عرض! خوبین؟خوبم! 

   

هه! مبحث امروزمون نقد و بررسی برنامه ۲۶آبان میباشد!!!  

بعد از کلی بد قولی کشت انواع علف ها و کاه و یونجه ها در زیرپای عزیز_ خانوم چپ دست  از دور دست عطر آقای راست دست در هوای میرداماد و میدون مادر پیچید!!!!{من خودپسندم آیا؟!؟!؟! :دی} 

بعد از سلام و عیلکی مختصر به سمته مغازه های متنوع!!! اون محله رفتیم! و دیدیم بببببس  که اینجا تنوع فروش در البسه ی خانومانه داره از شخصی که احتمالا نقش فرشته ی وحی داشت منظر بود که ازش بپرسم آقا اینجا یه مرگز فروشی چیزی نداره؟!؟!  

و او گفت: انا انزلنا الشهر الباساز لعلکم خریدار! 

ترنسلیت تو پرشن: قطعا ما برای شما پاساژ شهر را نازل کردیم.باشد که خریدار باشید! 

آری به این گونه شد که سره خرو کج کردیم به سمت یک عدد پاساژ! (منظورت از خر دقیقا کیه؟؟؟؟)

در ابتدای ورود یاده یک عدد عکس لاف (و)افتادم که به دلیل مسائل امنیتی از بیان اون صرف نظر نمودم!!!! {بدون شرح} 

بعد از کلی پاساژگردی به یک عدد مغازه رسیدیم که 2مورد شلوار مورد پسند خانوم چپ دست قرار گرف و برای امتحان وارد مرحله ی پرو شدند! 

ما هم نشسته بودیم و منتظر! که یک صداهایی بلند شد! 

وای!!!! 

چشتون روز بد نبینه! البت گوشتون صداهای بد نشنوه!!! 

احتمالا شوق جاری از از زیبایی پوشاک مورد نظر باعث شده بود که خانوم چپ دست.دست به تمارض{درسته آِیا؟}بزننو با کله و لقد و انواع اقسام حرکات رزمی به در الطافشون برسونن!میگم اومدی بیرون کلت کبود شده بودااا:دی!! 

 یک خانوم هم در حال چونه زدن با صاب مغازه بودند که بنده خود را به روش حیرت انگیزی در مبحث وارد کردم چون تو گویی شیرجه وار!!! 

ما یه کلمه گفتیم :پس به این خانوم اضافه کن به ما یه تخفیف مشتی بده! 

واااای! چشو گوشتون روزای بد و شاهد نباشه!!! 

خانومه شروع کرد: بعنی چی؟ بابا زمان ما آب نبود گاز نبود آشپزخونه یه متر بود و اتاق و پنجره خیار دیوار چشمام به راه نمیییاییی....!!!!! بیابید تولید کننده پرتغال را؟! (میگفت جوونا  برید کار کنید!!!!!!!!!این چه وضعشه! دستای راست دستو دید گفت مثه دست آخوندا میمونه!!! برو کار کن :دی )

 بعد ها فهمیدیم که هم من هم خانوم چپ دست قصد اتصال(غلطه!باید حذف شه!) تماس با هم از بیرون و درون اتاق پرو داشتیم که بعده ها کاشف به عمل اومد که دو تا گوشی نزد اینجانب بوده (کیفمو بزور ازم گرفت نذاشت ببرم تو اتاق پرو!!!)و حتی اگر دست به این عمل ننگین میزدیم موفق نمشدیم :دی 

 آره خلاصه بعد از سمع کلی نصایح الخانوومه و خر کیف  شدن   از این که من و خانوم چپ دست شوهر .زن خطاب شدیم(یه کلوم خانومه گفت قدر همو بدونین!!!!!!خب میشه برداشت کرد خواهر برادریم راست دست جان :دی) از مغازه بیرون زدیم به سمته آِینده ی مقدور!!
نکته مهم اینجاس که از هر مغازه ای که میومدیم بیرون خانوم چپ دست به سمته راست میرفت! یعنی همون وری که ازش اومدیم! خب اینم یه نوعه چپ دست بودنه دیه! :ایکس! (تو چشای من نگاه کن؟ کردی؟؟ هر مغازه!!!؟؟؟؟ به خدا فقط یه بار اینطوری شد!!!به خدا!!!)

آری بعد از کلی پاساژگردی و پیدا نکردن یک عدد جنس که سرش به تنش بیرزه نزدیکای بیرون رفتن بودیم که نزدیک بود برم در آغوش اسلامه خانوم چپ دست{منم از خدا خواستهههههههه} :دی 

که بعد از خواستن عذر و بخشش مورد عفو "وی" قرار گرفتم! :* :دی (باشد که رستگار شوی :دی)

به سمت میرداماد رفتیم تا شاید فرجی شد و ما خریدی نمودیم! اما دریغ از یه ماشین لباس شویی یا یه تی وی یا یه یخچال. همش لباس بوووووووووووود!!!!!!!!!!!!!!! 

ما هم که بیخیال همه چی شده بودیم در راه پس از این که خانوم چپ دست گفت اینجا راهنمایی من بوده و بنده فکریدم این مهد کودک رو میگه(من خیابونی رو نشون دادم که سرش یه مهد کودک بود!:دی )به سمته مغازه ای رفتیم که بر روی شیشه اش حک نموده بود: آب کرفس موجود است! 

وای خیلی سوژه خنده بود!!! 

پیشنهاد رفتن به مسجد و زدن دو رکعت عباد به این کمر صاب مرده از طرف خانوم چپ دست با خنده ی اینجانب همراه شد که بعدها کاشف به عمل اومد این پیشنهاد کاملا به طور جد بوده بود!!!!! 

آری! 

چه شد و چه سنگی از چه جایی چه جوری بر سر ما فرود آمد که میرداماد را به قدس و قدس رو به تجریش با قدم هامون به هم متصل نمودیم!!!! 

لازم به ذکر است مواردی که در این پست ذکر نشده است در پست قبل مذکور و مشهود میباشد! 

 

خلاصش: خیلیییییی حااااااال داد!!!!!!!!!!!! 

هام هام! 

بعدا.ن: اوههههههه...چه قد قلط قولوط(!) دارم!!!!!!!!! دیه به بزرگی خودتون توجه نکنین! میتونین ببخشین! :دی 

هام هام!

 بعداتر نوشت:(با اجازه راست دست اقدام به ویرایش کردیم!)

هامی هام